سرگذشت چمن

 

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید

 

ببند پنجره را باد سرد می آید

 

دریغ باغ گل سرخ من که در غم او

 

همه زمین و زمان زار و زرد می آید

 

نمی رود ز دل من صفای صورت عشق

 

و گر بر آینه باران گرد می آید

 

به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی

 

که راه با قدم رهنورد می آید

 

تو مرد باش و میندیش از گرانی درد

 

همیشه درد به سروقت مرد می آید

 

دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند

 

دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

 

درد

 

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

 

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

 

نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست

 

بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست

 

بیا که مسئله بودن و نبودن نیست

 

حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست

 

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

 

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

 

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

 

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست

 

جدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است

 

تو را ز خویش جدا می کنند، درد اینجاست

 

یگانه

 

همان یگانه ی حسنی اگر چه پنهانی

 

و گر دوباره بر آیی هزار چندانی

 

چه مایه جان و جوانی که رفت در طلبت

 

بیا که هر چه بخواهی هنوز ارزانی

 

ز دل نمی روی ای آرزوی روز بهی

 

که چون ودیعه ی غم در نهاد انسانی

 

خراب خفت تلبیس دیو نتوان بود

 

بیا بیا که همان خاتم سلیمانی

 

روندگان طریق تو راه گم نکنند

 

که نور چشم امید و چراغ ایمانی

 

هزار فکر حکیمانه چاره جست و نشد

 

تویی که درد جهان را یگانه درمانی

 

چه پرده ها که گشودیم و آنچنان که تویی

 

هنوز در پس پندار سایه پنهانی

 

مرغ دریا

 

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

 

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

 

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

 

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

 

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

 

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

 

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

 

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 

همنوای دل من بود به تنگام قفس

 

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

 

خواب و خیال

 

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

 

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

 

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

 

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

 

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

 

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

 

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

 

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

 

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

 

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

 

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


جملات زیبا|شعر|سایت مطالب جالب و خواندنی   ,رفت ,زد ,دل ,ی ,درد ,زد و ,و رفت ,رفت   ,می آید ,آید  منبع

اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری پنجم

اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری چهارم

اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری سوم

اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری دوم

اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج سری اول

مشخصات

آخرین جستجو ها

تجارت ایران و ترکیه عشق ریاضی فایل های درسی اینجا زیبایی را درک کن فروش انواع کتابخانه برترین سایت ارائه گیم مد و فیلتر اکسپریت سمپ آسان رایگان تفریحات سالم هر چی که بخوای سانترال پاناسونیک و تلفن های بی سیم پاناسونیک - آریا تل